بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

! What a small world

چند شب پیش توی یکی از محله های بندرعباس توی ماشین منتظر یکی نشسته بودم که یه خاور اومد پشت سرم پارک کرد ، راننده چراغها رو خاموش کرد ولی ماشین رو روشن نگه داشت . بعد اومد پایین چند قدم جلوتر جلوی ماشین من وایستاد انگار که می خواد ماشین بگیره. چند دقیقه گذشت یه ماشین قراضه (نمی‌دونم چه مدلی بود) کنارش وایستاد ، یه نفر جلو کنار راننده نشسته بود و یه نفر هم عقب ، اونی که عقب بود دستشو بیرون آورد یه چیزی به راننده خاور داد بعدش هم بدون اینکه حرفی رد و بدل بشه رفتند. راننده خاور هم خیلی ریلکس سوار ماشینش شد و رفت...
........................................................
یکی دو سال پیش بود ، خونواده رفته بودند عروسی ولی من نرفته بودم. وقتی ساعت یازده و نیم شب از بیرون برگشتم دیدم هنوز نیومدند من هم که کلید نداشتم تصمیم گرفتم یه خورده همون دور و برا بپلکم. قدم زنان تا ساحل اومدم ، اون موقع هنوز پارک دولت و ملت و این چیزا نبود ، فقط خاک بود و تاریکی . چند دقیقه همون طرف ها دور زدم دیدم که یه ماشین پاترول سفید رنگ دودر خیلی آروم داره می‌ره طرف دریا. چون اون موقع چراغی چیزی وجود نداشت داخل ماشین زیاد مشخص نبود. یادمه آب دریا خیلی عقب بود. ماشینه خیلی رفت جلو ، خیلی زیاد تا اونجایی که به زور چراغهای قرمزشو می‌دیدم... فکر کنم یک کیلومتری رفت جلو من هم آروم آروم داشتم میرفتم طرفش. بالاخره از چراغهای ترمزش معلوم شد که وایستاد ، چند لحظه به همون حالت بود تا اینکه زیر نور ملایم ماه دیدم یکی پیاده شد و در ماشین رو هم باز گذاشت ، بعد یکی دیگه از درهای ماشین رو باز کرد و یه چیز بزرگ و سنگین رو از ماشین انداخت بیرون ، چون اون موقع اونجا خیلی ساکت بود صدای افتادنش رو کاملا شنیدم، البته با تاخیر. من هم همینطور آروم آروم داشتم بهش نزدیک می‌شدم. راننده سوار ماشین شد و حرکت کرد ، ولی این بار خیلی تند و سریع ، تا جایی که می‌تونست گازش رو گرفته بود و از روی دست انداز ها بالا و پایین می‌پرید به موازات دریا به طرف غرب می‌رفت ... آخرش یه جاده ای چیزی پیدا کرد و رفت... من هم که کنجکاو شده بودم و در عین حال خیلی ترسیده بودم با احتیاط به طرف جایی که ماشینه وایستاده بود ‌رفتم. ولی از شانس بد من ساعت از ۱۲ گذشته بود و آب دریا شروع کرد به بالا اومدن تا جایی که رسیدم به آب و دیگه نتونستم جلو برم. خلاصه نفهمیدیم ماجرا چی بوده.
.....................................................
طفلکی فتوبلاگمون هم هک شد.

نظرات 9 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 10:56 ق.ظ http://kinglove.blogsky.com

محسن پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 02:33 ب.ظ

دوست عزیز سلام در مورد مهرشاد بنویس عکس هم برن مهرشاد عشق من

TNT پنج‌شنبه 21 آبان 1383 ساعت 11:14 ب.ظ http://tnt.persianblog.com

عجیب !

کرال جمعه 22 آبان 1383 ساعت 12:22 ق.ظ http://shahzadeyeman

D:!

......... جمعه 22 آبان 1383 ساعت 01:18 ق.ظ

صادق جان این هم رازهای سر به مهر زندگیت بود... خلاصه ترسیدی بری ببینی چی بود یا ......

سیاورشن جمعه 22 آبان 1383 ساعت 02:33 ق.ظ http://siavarshan.persianblog.com/

سلام. مطلب جالبی بود . من لینک جدید آقا حسن ( فتوبلاگ ) رو گذاشتم اسمش لور . شما هم لینکتونو عوض کنین

آونگ شنبه 23 آبان 1383 ساعت 01:18 ق.ظ http://avang79.blogspot.com

سلام به ما هم سری بزن منم از بندرعباس هستم

یونس شنبه 23 آبان 1383 ساعت 02:12 ق.ظ http://www.polity.persianblog.com

سلام

مروه سه‌شنبه 3 آذر 1383 ساعت 11:06 ب.ظ

جنازه بوده یعنی تو نهمیدی که جنازست؟
وااااااای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد