بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

یک داستان

 ارنست همینگوی یکی از غول های ادبیات معاصر آمریکا است که من به نوشته هایش خیلی علاقه دارم. داستانی که در زیر می خوانید ترجمه یکی از داستان های کوتاه وی به نام Hills Like White Elephants است.

.....................................................................................................

 

تپه هایی شبیه فیلهای سفید (ارنست همینگوی)

 

تپه های سرتاسر دره ایبرو بلند و سفید بودند. این طرف هیچ سایه و درختی وجود نداشت و ایستگاه زیر آفتاب بین دو خط آهن بود. سایه گرمی از ایستگاه در یک سمت آن افتاده بود، و پرده‌ای ساخته شده از مهره های خیزران در آستانه دری که به سمت بار باز می شد آویخته شده بود تا مانع ورود مگس ها شود. جوان آمریکایی و دختری که همراه او بود در سایه بیرون ایستگاه سر میزی نشستند. هوا خیلی گرم بود و قطار سریع السیری که از بارسلونا حرکت کرده بود چهل دقیقه بعد می رسید، دو دقیقه در این تقاطع توقف می کرد و به سمت مادرید راه می افتاد.

دختر که کلاه خود را در آورده و روی میز گذاشته بود پرسید: "چی بخوریم؟"

مرد گفت: "خیلی گرمه."

"آبجو بخوریم."

مرد رو به سمت بار گفت: "دوس سروزاس." (1)

زنی از پشت پرده پرسید: "بزرگ؟"

"بله دو تا بزرگ."

زن دو لیوان آبجو و دو تکه آب خشک کن نمدی آورد. لیوان ها و نمدها را روی میز گذاشت و به مرد و دختر نگاه کرد. دختر داشت ردیف تپه ها را نگاه می کرد. آنها زیر نور آفتاب سفید بودند و اطراف قهوه ای و خشک بود.

او گفت: "اونا مثل فیل های سفید می مونند."

مرد گفت: "تا حالا فیل سفید ندیدم." و آبجویش را بالا کشید.

"نه، نبایدم دیده باشی."

مرد گفت: "شایدم دیده باشم، فقط چون تو می گی نباید دیده باشم چیزی رو ثابت نمی کنه."

دختر به پرده مهره ای نگاه کرد و گفت: "اونا یه چیزی روش نوشتند، معنیش چیه؟"

"آنیس دل تورو. یه نوشیدنیه."

"میشه امتحانش کنیم؟"

مرد رو به سمت پرده گفت: "گوش کن." زن از توی بار بیرون آمد.

"دو تا آنیس دل تورو می خوایم."

"با آب؟"

مرد رو به دختر گفت: "با آب می خوری؟"

دختر گفت: "نمی دونم، با آب خوشمزه است؟"

"آره."

زن پرسید: "با آب می خواید؟"

"بله، با آب."

دختر گفت: "مزه شیرین بیان می ده." و لیوان را پایین گذاشت.

"همه چیز همینطوریه."

دختر گفت: "آره همه چیز مزه شیرین بیان می ده، مخصوصا همه اون چیزایی که خیلی انتظارشون رو کشیدی، مثل عرق افسنتین."

"اه، تمومش کن."

دختر گفت: "تو شروع کردی، من داشتم سرگرم می شدم، داشت بهم خوش می گذشت."

"خوب بیا سعی کنیم بهمون خوش بگذره."

"خیلی خوب، من هم داشتم همین کار رو می کردم، من گفتم این کوه ها مثل فیل های سفید می مونند، این واضح نبود؟"

"آره واضح بود."

"من خواستم این نوشیدنی جدید رو امتحان کنم، همین. غیر از اینه؟ که به چیزها نگاه کنی و نوشیدنی های جدید رو امتحان کنی؟"

"فکر کنم همینطوره."

دختر نگاهش را به تپه ها برگرداند.

او گفت: "این تپه ها دوست داشتنی هستند. اونا واقعا مثل فیل سفید نیستند، منظور من فقط رنگ سطح اونا از لای درختا بود."

"یکی دیگه بخوریم؟"

"آره."

باد گرمی پرده مهره ای را به سوی میز حرکت داد.

مرد گفت: "آبجوش خنک و دلچسبه."

دختر گفت: "دوست داشتنیه."

مرد گفت: "این یه عمل خیلی ساده است، جیگ. اصلا نمیشه بهش گفت عمل."

دختر به زمینی که پایه های میز روی آن بود زل زد.

"می دونم اهمیتی بهش نمی دی جیگ، واقعا هیچی نیست. فقط باید بذاری هوا بره داخل."

دختر چیزی نگفت.

"من باهات میام و تا آخرش باهات می مونم. اونا هوا رو داخل می کنند، بقیه اش دیگه کاملا طبیعیه."
"خوب بعدش چیکار می کنیم؟"

"بعدش خیالمون راحت میشه. مثل قبل."

 "چی باعث میشه که اینطوری فکر کنی؟"

"این تنها چیزیه که ما رو اذیت می کنه. تنها چیزی که ما رو ناراحت کرده."

دختر به پرده ی مهره ای نگاه کرد، دستش را دراز کرد و دو رشته از مهره ها را گرفت و نگه داشت.

"تو فکر می کنی ما بعدش خوشحال و راحت می شیم؟"

"می دونم که می شیم. نیازی نیست بترسی، من آدمهای زیادی رو سراغ دارم که این عمل رو انجام دادند.

"دختر گفت: "پس منم انجامش می دم. که بعدش هم همشون خیلی خوشحال شدند؟"

مرد گفت: "خوب، اگه نمی خوای مجبور نیستی. و اگه نمی خوای این کار رو بکنی من مجبورت نمی کنم. اما می دونم که خیلی ساده است."

"تو واقعا می خوای که این کار رو بکنم؟"

"فکر می کنم بهترین کار همین باشه. اما اگه واقعا نمی خوای این کار رو بکنی دوست ندارم انجامش بدی."

"اگه انجامش بدم تو خوشحال میشی و همه چیز مثل سابق میشه و بعدش تو منو دوست داری؟"

"همین الان هم دوستت دارم، می دونی که دوستت دارم."

"می دونم. اما اگه این کار رو بکنم، بعدش دوست داری بگم همه چیز شبیه فیل های سفید هستند؟ خوشت میاد؟"

"من عاشق این حرفم. همین الان هم دوست دارم اما اصلا نمی تونم بهش فکر کنم. خودت می دونی وقتی نگران میشم چه حالی پیدا می کنم."

"اگه این کار رو بکنم اصلا نگران نمی شی؟"

"نگران نمی شم چون مثل آب خوردنه."

"پس این کار رو می کنم، چون من نگران خودم نیستم."

"منظورت چیه؟"

"من نگران خودم نیستم."

"خوب من نگرانت هستم."

"اوه آره، اما من نگران خودم نیستم. من این کار رو می کنم و بعد همه چیز خوب پیش می ره."

"اگه اینطوری فکر می کنی نمی خوام که انجامش بدی."

دختر بلند شد و به انتهای ایستگاه رفت. آن سمت ایستگاه سرتاسر مزارع گندم بود و درختهایی که در امتداد ساحل ایبرو بودند. دورتر، آنسوی رودخانه، کوه ها بودند. سایه ی ابری از این سو به آن سوی مزرعه درحال حرکت بود. او از میان درختان رودخانه را می دید.

 دختر گفت: "می تونستیم همه اینها رو داشته باشیم. می تونستیم همه چیز داشته باشیم اما روز به روز ازشون فاصله می گیریم."

"چی گفتی؟"

"گفتم ما می تونستیم همه چیز داشته باشیم."

"نه، نمی تونیم."

"می تونستیم همه ی دنیا رو داشته باشیم."

"نه، نمی تونیم."

"می تونستیم همه جا بریم."

"نه نمی تونیم، اون دیگه مال ما نیست."

"مال ما است."

"نه نیست، وقتی یه بار چیزی رو ازت گرفتند، دیگه هرگز بدستش نمیاری."

"اما هنوز نگرفتنش."

"پس بشین تا ببینی."

او گفت: "برگرد تو سایه. تو نباید اینطوری فکر کنی."

دختر گفت: "من هیچ فکری نمی کنم. من همه چیز رو کامل می دونم."

"نمی خوام کاری رو که دوست نداری انجام بدی."

دختر گفت: "یا کاری رو که برام خوب نیست. می دونم. میشه یه آبجو دیگه بخوریم؟"

" خیلی خوب اما باید بفهمی که..."

دختر گفت: "من می فهمم. میشه دیگه حرف نزنیم؟"

انها سر میز نشستند. دختر به تپه های طرف خشک دره و مرد هم به میز و به دختر نگاه می کرد.

مرد گفت: "باید بفهمی که نمی خوام این کار رو بکنی اگه واقعا نمی خوای. اگه برای تو ذره ای اهمیت داره، من کاملا حاضرم باهاش کنار بیام."

"برای تو هیچ اهمیتی نداره؟ ما می تونیم باهم باشیم."

"البته که داره. اما من هیچکس رو به غیر از تو نمی خوام. من هیچ کس دیگه ای رو نمی خوام. و من می دونم که این عمل خیلی ساده است."

"آره می دونی که خیلی ساده است."

"گفتنش برای تو راحته، اما من واقعا می دونم."

"میشه همین الان یه کاری برام بکنی؟"

"من هر کاری برای تو می کنم."

"میشه لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا دیگه حرف نزنی؟"

مرد چیزی نگفت اما به کیف هایی که روبروی دیوار ایستگاه بودند نگاه کرد. برچسب هایی از تمام هتل هایی که شب ها را آنجا سر کرده بودند روی آنها دیده می شد.

مرد گفت: "اما من نمی خوام که تو کاری بکنی. برام هیچ اهمیتی نداره."

دختر گفت: "جیغ می زنم ها."

زن با دو لیوان آبجو از توی پرده بیرون آمد و آنها را روی دو تکه آب خشک کن نمدی مرطوب گذاشت و گفت: "قطار پنج دقیقه دیگه می رسه."

دختر پرسید: "چی گفت؟"

"میگه قطار تا پنج دقیقه دیگ می رسه."

دختر به نشانه تشکر لبخندی تحویل زن داد.

مرد گفت: "بهتره کیف ها رو ببرم اون طرف ایستگاه." دختر لبخندی به او زد.

"باشه. بعد برگرد تا آبجو رو تمومش کنیم."

او دو کیف سنگین را برداشت و دور ایستگاه را زد و آنها را به سمت خط دیگر انتقال داد. نگاهی به امتداد ریل انداخت اما قطار را ندید. در برگشت از توی بار رد شد، جایی که مردم در انتظار قطار مشغول نوشیدن مشروب بودند. یک لیوان آنیس خورد و به مردم نگاه کرد. همه شان معقولانه منتظر قطار بودند. از لای پرده مهره ای بیرون رفت. دختر سر میز نشسته بود و به او لبخند زد.

مرد پرسید: "بهتری؟"

دختر گفت: "خوبم. چیزیم نیست. خوبم."

..........................................................................

 

1- Dos Cervezas: به اسپانیایی یعنی دو تا آبجو

 

..........................................................................

 

همینگوی یکی از قابلترین نویسنده ها در زمینه نوشتن داستان های کنایه ای و سمبلیک است. این داستان هم خیلی معروف است و نقدهای زیادی از سوی منتقدان معروف در مورد آن منتشر شده است. داستان اصلی را اینجا می توانید بخوانید.