بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

یک داستان

 ارنست همینگوی یکی از غول های ادبیات معاصر آمریکا است که من به نوشته هایش خیلی علاقه دارم. داستانی که در زیر می خوانید ترجمه یکی از داستان های کوتاه وی به نام Hills Like White Elephants است.

.....................................................................................................

 

تپه هایی شبیه فیلهای سفید (ارنست همینگوی)

 

تپه های سرتاسر دره ایبرو بلند و سفید بودند. این طرف هیچ سایه و درختی وجود نداشت و ایستگاه زیر آفتاب بین دو خط آهن بود. سایه گرمی از ایستگاه در یک سمت آن افتاده بود، و پرده‌ای ساخته شده از مهره های خیزران در آستانه دری که به سمت بار باز می شد آویخته شده بود تا مانع ورود مگس ها شود. جوان آمریکایی و دختری که همراه او بود در سایه بیرون ایستگاه سر میزی نشستند. هوا خیلی گرم بود و قطار سریع السیری که از بارسلونا حرکت کرده بود چهل دقیقه بعد می رسید، دو دقیقه در این تقاطع توقف می کرد و به سمت مادرید راه می افتاد.

دختر که کلاه خود را در آورده و روی میز گذاشته بود پرسید: "چی بخوریم؟"

مرد گفت: "خیلی گرمه."

"آبجو بخوریم."

مرد رو به سمت بار گفت: "دوس سروزاس." (1)

زنی از پشت پرده پرسید: "بزرگ؟"

"بله دو تا بزرگ."

زن دو لیوان آبجو و دو تکه آب خشک کن نمدی آورد. لیوان ها و نمدها را روی میز گذاشت و به مرد و دختر نگاه کرد. دختر داشت ردیف تپه ها را نگاه می کرد. آنها زیر نور آفتاب سفید بودند و اطراف قهوه ای و خشک بود.

او گفت: "اونا مثل فیل های سفید می مونند."

مرد گفت: "تا حالا فیل سفید ندیدم." و آبجویش را بالا کشید.

"نه، نبایدم دیده باشی."

مرد گفت: "شایدم دیده باشم، فقط چون تو می گی نباید دیده باشم چیزی رو ثابت نمی کنه."

دختر به پرده مهره ای نگاه کرد و گفت: "اونا یه چیزی روش نوشتند، معنیش چیه؟"

"آنیس دل تورو. یه نوشیدنیه."

"میشه امتحانش کنیم؟"

مرد رو به سمت پرده گفت: "گوش کن." زن از توی بار بیرون آمد.

"دو تا آنیس دل تورو می خوایم."

"با آب؟"

مرد رو به دختر گفت: "با آب می خوری؟"

دختر گفت: "نمی دونم، با آب خوشمزه است؟"

"آره."

زن پرسید: "با آب می خواید؟"

"بله، با آب."

دختر گفت: "مزه شیرین بیان می ده." و لیوان را پایین گذاشت.

"همه چیز همینطوریه."

دختر گفت: "آره همه چیز مزه شیرین بیان می ده، مخصوصا همه اون چیزایی که خیلی انتظارشون رو کشیدی، مثل عرق افسنتین."

"اه، تمومش کن."

دختر گفت: "تو شروع کردی، من داشتم سرگرم می شدم، داشت بهم خوش می گذشت."

"خوب بیا سعی کنیم بهمون خوش بگذره."

"خیلی خوب، من هم داشتم همین کار رو می کردم، من گفتم این کوه ها مثل فیل های سفید می مونند، این واضح نبود؟"

"آره واضح بود."

"من خواستم این نوشیدنی جدید رو امتحان کنم، همین. غیر از اینه؟ که به چیزها نگاه کنی و نوشیدنی های جدید رو امتحان کنی؟"

"فکر کنم همینطوره."

دختر نگاهش را به تپه ها برگرداند.

او گفت: "این تپه ها دوست داشتنی هستند. اونا واقعا مثل فیل سفید نیستند، منظور من فقط رنگ سطح اونا از لای درختا بود."

"یکی دیگه بخوریم؟"

"آره."

باد گرمی پرده مهره ای را به سوی میز حرکت داد.

مرد گفت: "آبجوش خنک و دلچسبه."

دختر گفت: "دوست داشتنیه."

مرد گفت: "این یه عمل خیلی ساده است، جیگ. اصلا نمیشه بهش گفت عمل."

دختر به زمینی که پایه های میز روی آن بود زل زد.

"می دونم اهمیتی بهش نمی دی جیگ، واقعا هیچی نیست. فقط باید بذاری هوا بره داخل."

دختر چیزی نگفت.

"من باهات میام و تا آخرش باهات می مونم. اونا هوا رو داخل می کنند، بقیه اش دیگه کاملا طبیعیه."
"خوب بعدش چیکار می کنیم؟"

"بعدش خیالمون راحت میشه. مثل قبل."

 "چی باعث میشه که اینطوری فکر کنی؟"

"این تنها چیزیه که ما رو اذیت می کنه. تنها چیزی که ما رو ناراحت کرده."

دختر به پرده ی مهره ای نگاه کرد، دستش را دراز کرد و دو رشته از مهره ها را گرفت و نگه داشت.

"تو فکر می کنی ما بعدش خوشحال و راحت می شیم؟"

"می دونم که می شیم. نیازی نیست بترسی، من آدمهای زیادی رو سراغ دارم که این عمل رو انجام دادند.

"دختر گفت: "پس منم انجامش می دم. که بعدش هم همشون خیلی خوشحال شدند؟"

مرد گفت: "خوب، اگه نمی خوای مجبور نیستی. و اگه نمی خوای این کار رو بکنی من مجبورت نمی کنم. اما می دونم که خیلی ساده است."

"تو واقعا می خوای که این کار رو بکنم؟"

"فکر می کنم بهترین کار همین باشه. اما اگه واقعا نمی خوای این کار رو بکنی دوست ندارم انجامش بدی."

"اگه انجامش بدم تو خوشحال میشی و همه چیز مثل سابق میشه و بعدش تو منو دوست داری؟"

"همین الان هم دوستت دارم، می دونی که دوستت دارم."

"می دونم. اما اگه این کار رو بکنم، بعدش دوست داری بگم همه چیز شبیه فیل های سفید هستند؟ خوشت میاد؟"

"من عاشق این حرفم. همین الان هم دوست دارم اما اصلا نمی تونم بهش فکر کنم. خودت می دونی وقتی نگران میشم چه حالی پیدا می کنم."

"اگه این کار رو بکنم اصلا نگران نمی شی؟"

"نگران نمی شم چون مثل آب خوردنه."

"پس این کار رو می کنم، چون من نگران خودم نیستم."

"منظورت چیه؟"

"من نگران خودم نیستم."

"خوب من نگرانت هستم."

"اوه آره، اما من نگران خودم نیستم. من این کار رو می کنم و بعد همه چیز خوب پیش می ره."

"اگه اینطوری فکر می کنی نمی خوام که انجامش بدی."

دختر بلند شد و به انتهای ایستگاه رفت. آن سمت ایستگاه سرتاسر مزارع گندم بود و درختهایی که در امتداد ساحل ایبرو بودند. دورتر، آنسوی رودخانه، کوه ها بودند. سایه ی ابری از این سو به آن سوی مزرعه درحال حرکت بود. او از میان درختان رودخانه را می دید.

 دختر گفت: "می تونستیم همه اینها رو داشته باشیم. می تونستیم همه چیز داشته باشیم اما روز به روز ازشون فاصله می گیریم."

"چی گفتی؟"

"گفتم ما می تونستیم همه چیز داشته باشیم."

"نه، نمی تونیم."

"می تونستیم همه ی دنیا رو داشته باشیم."

"نه، نمی تونیم."

"می تونستیم همه جا بریم."

"نه نمی تونیم، اون دیگه مال ما نیست."

"مال ما است."

"نه نیست، وقتی یه بار چیزی رو ازت گرفتند، دیگه هرگز بدستش نمیاری."

"اما هنوز نگرفتنش."

"پس بشین تا ببینی."

او گفت: "برگرد تو سایه. تو نباید اینطوری فکر کنی."

دختر گفت: "من هیچ فکری نمی کنم. من همه چیز رو کامل می دونم."

"نمی خوام کاری رو که دوست نداری انجام بدی."

دختر گفت: "یا کاری رو که برام خوب نیست. می دونم. میشه یه آبجو دیگه بخوریم؟"

" خیلی خوب اما باید بفهمی که..."

دختر گفت: "من می فهمم. میشه دیگه حرف نزنیم؟"

انها سر میز نشستند. دختر به تپه های طرف خشک دره و مرد هم به میز و به دختر نگاه می کرد.

مرد گفت: "باید بفهمی که نمی خوام این کار رو بکنی اگه واقعا نمی خوای. اگه برای تو ذره ای اهمیت داره، من کاملا حاضرم باهاش کنار بیام."

"برای تو هیچ اهمیتی نداره؟ ما می تونیم باهم باشیم."

"البته که داره. اما من هیچکس رو به غیر از تو نمی خوام. من هیچ کس دیگه ای رو نمی خوام. و من می دونم که این عمل خیلی ساده است."

"آره می دونی که خیلی ساده است."

"گفتنش برای تو راحته، اما من واقعا می دونم."

"میشه همین الان یه کاری برام بکنی؟"

"من هر کاری برای تو می کنم."

"میشه لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا دیگه حرف نزنی؟"

مرد چیزی نگفت اما به کیف هایی که روبروی دیوار ایستگاه بودند نگاه کرد. برچسب هایی از تمام هتل هایی که شب ها را آنجا سر کرده بودند روی آنها دیده می شد.

مرد گفت: "اما من نمی خوام که تو کاری بکنی. برام هیچ اهمیتی نداره."

دختر گفت: "جیغ می زنم ها."

زن با دو لیوان آبجو از توی پرده بیرون آمد و آنها را روی دو تکه آب خشک کن نمدی مرطوب گذاشت و گفت: "قطار پنج دقیقه دیگه می رسه."

دختر پرسید: "چی گفت؟"

"میگه قطار تا پنج دقیقه دیگ می رسه."

دختر به نشانه تشکر لبخندی تحویل زن داد.

مرد گفت: "بهتره کیف ها رو ببرم اون طرف ایستگاه." دختر لبخندی به او زد.

"باشه. بعد برگرد تا آبجو رو تمومش کنیم."

او دو کیف سنگین را برداشت و دور ایستگاه را زد و آنها را به سمت خط دیگر انتقال داد. نگاهی به امتداد ریل انداخت اما قطار را ندید. در برگشت از توی بار رد شد، جایی که مردم در انتظار قطار مشغول نوشیدن مشروب بودند. یک لیوان آنیس خورد و به مردم نگاه کرد. همه شان معقولانه منتظر قطار بودند. از لای پرده مهره ای بیرون رفت. دختر سر میز نشسته بود و به او لبخند زد.

مرد پرسید: "بهتری؟"

دختر گفت: "خوبم. چیزیم نیست. خوبم."

..........................................................................

 

1- Dos Cervezas: به اسپانیایی یعنی دو تا آبجو

 

..........................................................................

 

همینگوی یکی از قابلترین نویسنده ها در زمینه نوشتن داستان های کنایه ای و سمبلیک است. این داستان هم خیلی معروف است و نقدهای زیادی از سوی منتقدان معروف در مورد آن منتشر شده است. داستان اصلی را اینجا می توانید بخوانید.

نظرات 33 + ارسال نظر
احسان شنبه 21 بهمن 1385 ساعت 03:54 ب.ظ

صادق ,
سلام . ترجمه داستان رو خوندم . دستت درد نکنه . می دونم که ترجمه از نوشتن خیلی سخت تره . اینکه مطلب رو با رعایت امانت کامل بگیری و تبدیلش کنی به یه نوشته شسته و رفته که گسستگی نداشته باشه , زیاده بر دانش زبان اصلی , نیازمند شناخت واژگان مناسب فارسی نیز هست .
به عنوان تشویق می نویسم " حتمن ادامه بده " . اما اجازه می خوام تا ننویسم :" به به . عالی بود ." .
چندتا نکته دیدم که نه به عنوان ایراد که به عنوان پیشنهاد می نویسمشان . باور کن که نشاندن یک واژه در جای مناسب و اصلن پیدا کردن واژه مناسب , بیسترین دغدغه خودم هم بوده , هر بار که می نویسم .
ما تو زبان فارسی وقتی که می خواهیم کسی را صدا بزنیم , مصطلح نیست که بگویبم :" گوش کنید , " . احتمالن خود همینگوی هم تحت تاثیر زبان اسپانیایی , یا دیگر مشتقات زبان لاتین ( Ecutez , Asulto , asculte)
برای صدا زدن خدمتکار , برای وجه امری "Listen or Listen up" به کار برده . به هر حال در زبان فارسی به منظور خواستن نوشابه و غذا و ... ما " گوش کنید به کار نمی بریم ".
پرده ای ساخته شده از مهره های خیزران اسمی هم دارد . املای درستش را به خاطر ندارم . چیزی است که ما اینجا سون تلفظ می کنیم و من تا مدتها فکر می کردم که واژه ای فارسی ست . (که ظاهرن نیست ). تهران دیده بودم که بعضی از پرده فروشی ها ی مدرن کااسیک از ترکیب " پرده نئین " استفاده می کنند .
البته در متن اصلی "made of strings of bamboo beads" استفاده شده که ایرادی اگر گرفته شود به همینگوی است و نه به صادق . اما made of در محاوره لزومن ساخته شده معنا نمی دهد . معنی " از جنس .. " می دهد . می دونم که به غلط , ولی گویش شمالی انگلیس من باب مثال می گه "The shower made of industraial evaporated particulates". که معنی باران الوده می دهد .
در مورد دیالوگ ها بعدن برایت می نویسم , چونکه الان باید برم فوتبال .

احسان عزیز،

از راهنماییتان بسیار ممنونم. انشاا... در تجربه های بعدی به کار خواهم بست.
منتظر بقیه نقدتان هستم.

دمدمی شنبه 21 بهمن 1385 ساعت 05:14 ب.ظ http://daam.blogsky.com/

من نظر می دم اما باید بهم برای مطالعه فرصت بدی.
ولی من تاحالا ندیده بودم بلاگری اینقدر زحمت بکشه. تبریک میگم.

سیدجلال شنبه 21 بهمن 1385 ساعت 06:00 ب.ظ http://kolger.blogsky.com

سلام
عالی است.منتظر خواندن ترجمه های بعدی شما هستم.
موفق باشید

فریده قاسمی شنبه 21 بهمن 1385 ساعت 07:14 ب.ظ http://dokhtekong.blogsky.com

باسلام
من از نظر دادن معافم ! آنقدر وبلاگتان برایم محترم بود که داستان را تا آخر خواندم !چون اینگونه داستان ها با روحیه من جور در نمی آیدفقط اینرا بگویم ا لبته سبک نوشتاری تان در ترجمه کمک خوبی بود.......

مهرگان شنبه 21 بهمن 1385 ساعت 09:07 ب.ظ http://bandarmehr.blogfa.com

سلام. ممنون از حضور و توجه ات.خسته نباشی ترجمه خوب و قابل قبولی است. اما متاسفانه کارهای همینگوی را دوست ندارم.
موفق باشید و پایدار.

رامی شنبه 21 بهمن 1385 ساعت 10:17 ب.ظ http://www.dehtal.coo.ir/

سلام
جالب و زیبا بود...
تا جایی که حس میکردم دارم فیلمشو میبینم.
موفق باشی

شهلا یکشنبه 22 بهمن 1385 ساعت 05:30 ق.ظ http://21mehr.com

هم میهن نازنینم درود بر تو
من به اینجا آمدم ولی از خوندن متن ترجمه شده، شرمنده ام

شاید وقتی دیگر خدمت برسم
فدای تو و بدرود.

از زندگی یکشنبه 22 بهمن 1385 ساعت 08:44 ق.ظ http://ahmadnia.net

سلام کامیرای عزیز
متشکرم که منو دعوت کردین به مطالعه ی این اثر. راستش خیلی لذت بردم از خواندنش. به نظرم از آن داستان هایی باشه که باب میل خیلی ها نباشه نمیدونم اما من شخصاً از این سبک خوشم می آد. از همین گفت و گو های ساده و در عین حال عمیق و پرمعنا. امیدوارم بازم ترجمه کنید. و آرزوهای خوب دارم براتون.

چوک سورو یکشنبه 22 بهمن 1385 ساعت 12:59 ب.ظ http://suru.blogsky.com

سلام کامیرای عزیز دستت درد نکند که زحمت اتکشیدن و این داستان کوتاه همینگوی تر جمه اتکردن .
من اولین بار با خواندن داستان ( پیر مرد و دریا ) با کارهای همینگوی اشنا شدم این داستان گو یا زندگی ماهیگران سورو و شکار کولی کر در گذشتهای دور بازکو می کرد . شباحت داستان با برخی جنبه های زندگی ساحل نشینان جنوب باعث گردید که به نوشتهای همینگوی علاقه پیدا کنم . این ترجمه شما هم با دقت خواندم و لذت بردم ( اب خشکن ) نمدی همان زیر لیوانی است که امروز از جنس مقوا که تبلیغ ابجو یا عرق روی انها چاپ شده - کامیرای عزیز مثل اینکه اهل پیک زدن نیستی یا سن سال شما به کافه صبوری ؛ پرنده ابی ؛ رستوران بار ولکام بندر عباس
نمی رسد . انجا اولبن بار این زیر لیوانیها دیدم .
همینگوی در سال ۱۹۵۴ با دریافت جایزه نوبل ادبیات به شهرت جهانی دست یافت . وی سالها در کوبا بسر برد و
فکر کنم در سال ۱۹۶۰ یا ۱۹۶۱ با تفنگ مورد علاقه اش خودکشی نمود گویا می خواست راه و رسم خانوادگی ادامه دهد ( پدر - برادر - خواهر و حتی یکی از نو ههای همینگوی به همینصورت خودکشی کرده بودند )
کامیرای عزیز موفق باشی . دستت درد نکند
همیشه فعال بمونی

سیدجلال یکشنبه 22 بهمن 1385 ساعت 01:10 ب.ظ http://kolger.blogsky.com

سلام
لینک امدا

سحر یکشنبه 22 بهمن 1385 ساعت 01:43 ب.ظ http://saharee.blogfa.com

سلام ممنون که سرزدین و انشاالله که از عکساتون استفاده کنم

الهه یکشنبه 22 بهمن 1385 ساعت 02:00 ب.ظ http://babayebaroon.blogfa.com

کامنت احسان رو خوندم ...
اینجا خیلی خوبه هم داستان میخونیم هم ترجمه می آموزیم !!!

کاظم یکشنبه 22 بهمن 1385 ساعت 06:07 ب.ظ http://www.kazemtanz.blogsky.com

صادق عزیز

داستان همینگوی خوب نیست ، اما ترجمه شما خوب است .
بهتر نبود به جای « دور ایستگاه را زد » ، مینوشتید « ایستگاه را دور زد » ؟
جواب مرا هم نداده اید هنوز .

سلام.
ممنون از پیشنهادتان. جواب شما را هم دادم. آخرین سوالی که پرسیده بودید این بود که آیا Empire و Imperial از یک ریشه هستند و Imperial صفت Empire است؟ که من گفتم بله. هر دو از یک ریشه اند و Imperial صفت Empire است.

دختر رویدری یکشنبه 22 بهمن 1385 ساعت 09:45 ب.ظ http://2khtarrooydre.blogfa.com/

سلام
خسته نباشید
تشکر از زحمات شما
ان شا الله موفق باشید
در پناه حق .

آقا معلم دوشنبه 23 بهمن 1385 ساعت 01:46 ق.ظ http://www.mualem.blogfa.com

چشم صادق جان
به زودی بیا و خبر های خوب و خوش رو بخون
فردا قراره اتفاق بیوفته
..........
.....

چوک بشت شهر دوشنبه 23 بهمن 1385 ساعت 02:58 ق.ظ

این ابتدای کار است امیدواریم در هرچه زودتر کتابهای بزرگ از نویسنده گان مختلف با ترجمه شما در کتاب فروشی های ایران ببینیم راستی این کاظم که با این صراحت واسانی این نویسنده بزرگ ومشهور راقبول ندارد خودش چه کاره است ایا استاد ادبیات در دانشگاه اکسفورد است یا اینکه جوائز مختلف نویسنده گی گرفته است ولی احتمالن کسیست که همیشه می گوید حزب فقط حزب الله ........موفق باشید و منتظر ترجمه بعدی هستیم

bahri دوشنبه 23 بهمن 1385 ساعت 03:18 ق.ظ http://www.bahri2020.blobfa.com

با سلام منمون از اینکه به ما سر زدی الان ساعت ۳:۱۵بامداد است تازه از مسافرت برگشتم ، انشا ا.. بعداً ترجمه شما رامی خوانم ............. درکل موفق باشی و بتوانی متنهای ماندگار وبیاد ماندنی ترجمه کنی .

نمی دونم چرا اما لحظاتی رو که آدم تازه از سفر برگشته دوست دارم!

سورئالیست دوشنبه 23 بهمن 1385 ساعت 07:16 ق.ظ http://surrealist.blogfa.com

دوست جنوبیِ عزیز:
ترجمه را خواندم.خالی از اشکال نبود اما متعادل بود.توصیه می‌کنم قبل از بازنویسی نهایی ترجمه‌ی احمد گلشیری را از این داستان بخوانید. کمک بسیاری به شما خواهد کرد.
می‌توانید این ترجمه را در جلد اول از مجموعه داستان و نقد داستان (احمد گلشیری) پیدا کنید.
مرا از آثار بعدی خودتان حتما باخبر کنید. قربان شما.

سلام. ممنون از معرفی ترجمه احمد گلشیری. لازم به ذکر است همانطور که شما هم گفتید این نسخه بازنویسی نشده است. اگر لینکی از ترجمه آقای گلشیری دارید ممنون خواهم شد در اختیارم قرار دهید.

سیاورشن دوشنبه 23 بهمن 1385 ساعت 10:47 ق.ظ http://siavarshan.blogsky.com

سلام دستت درد نکنت ...حیفن همی طوری نظر هادم ...یه کم درگیروم فعلا ...
کربون کدت

reza دوشنبه 23 بهمن 1385 ساعت 12:42 ب.ظ http://javanan-vic.blogfa.com/

sallam khobi hamshahry manam ghablan to bandare abass zendegi mikardam vebloge khobie man to mahaleye golshahr zendegi mikardam agar mikhai mitoni logoye veblogeto bedi ta to veblogam add konam man adress veblogeto add kardam agar mikhai to ham hamin karo kon zende basy khoda hafez

سیبه ماندگار دوشنبه 23 بهمن 1385 ساعت 07:10 ب.ظ http://kookherddyar.blogfa.com/

درود
ترجمه ات را به لطف scrapbook فایر فاکس ذخیره کرده ام. سر فرصت می خوانم.از نوشته های همینگوی لذت می برم. مخصوصا پیرمرد و دریا که بگونه ای با نوجوانی من عجین است. ادامه بده..

قاصدک دوشنبه 23 بهمن 1385 ساعت 09:02 ب.ظ http://payizan.blogsky.com

عـــــــــــــالی بود................خوب کاملش رو می ذاشتی اینجا :دی

ممنون که سر زدی الان سرم شلوغه مطلبت رو بعد می خونم و نظر میدم

یونس چهارشنبه 25 بهمن 1385 ساعت 04:36 ب.ظ http://rooydarir.blogfa.com

سلام ممنون که سرزدی بازم بیا

نسرین گلزاد پنج‌شنبه 26 بهمن 1385 ساعت 02:40 ب.ظ

دور ایستگاه را دور زد ------ ایستگاه را دور زد
امیدوارم همشهری شما نیست

عدالت شنبه 28 بهمن 1385 ساعت 09:57 ق.ظ

وبلاگ رو ببینید:


www.delavar33.blogfa.com

احسان شنبه 28 بهمن 1385 ساعت 04:51 ب.ظ

صادق ,
سلام . چیزهایی رو که اضافه بر نظر قبلی ام نوشته بودم گم کرده ام . اما الان در مورد دیگری می خوام باهات صحبت کنم . می دونم که انتخاب یک اثر به منظور ترجمه کاملن شخصی ست . مترجم باید ارتباط برقرار کند با کار . اما چرا براستی هنوز همینگوی ؟ زبان داستان نویسی مدام در حال زایش است . رو کارهای جدیدتر برنامه ای نداری ؟ من نمی دونم رشته تحصبلی تو ادبیات انگلیسی ست یا مترجمی ؟ و ایا زبان دبگری مثلن (اسپانیش یا فرانسه ) جز مواد درسی هست ؟ بررسی تطبیقی رو با کدوم زبان انجام می دی ؟

احسان عزیز،

سلام. دلیل خاصی برای انتخاب یا عدم انتخاب یک اثر برای ترجمه ندارم، همانطور که گفتید دلیل فقط سلیقه شخصی است. از این داستان و فضای آن خوشم آمد.
قطعا روی کارهای جدیدتر هم برنامه دارم!
رشته تحصیلی من مترجمی زبان انگلیسی و زبان دوم ارائه شده در دانشگاه ما هم آلمانی است که شامل ۴ واحد درسی است. بررسی مقابله ای رشته مترجمی زبان، شامل زبانهای فارسی و انگلیسی است.

ممنون از نظرت.

یک شیعه یکشنبه 29 بهمن 1385 ساعت 04:44 ق.ظ

من یک شیعه هستم وافتخار میکنم بنظر من اگر متون مذهبی که مربوط بعلمای مذهب شیعه ترجمه نمائید خدمت بزرگی بانقلاب میشود یا علی

متون مذهبی عموما باید از فارسی به انگلیسی ترجمه شوند که در اینصورت در این وبلاگ جایی نخواهند داشت. یک فیلسماز، نویسنده و یا مترجم همیشه تعهداتی برای خودش دارد. چه مذهبی و چه غیر مذهبی.

پرنسس دوشنبه 30 بهمن 1385 ساعت 12:16 ق.ظ http://www.eshtebahezanan.blogfa.com

دوست عزیز سلام
ممنون از اینکه خبرم کردید وطلب بخشش از دیر اومدنم
داستان رو هنوز کامل نخوندم ولی تا اینجا جالبه ومشتاق شدم تا آخرش بخونم
ضمنامن بروزم :
پندار نیک>گفتار نیک>کردار نیک>ویقینا >شخصیت

نیک>سرنوشت نیک
با مطلب:
در پس بی حجابی
منتظر حضور گرمت
بدرود

یک شیعه دیگر دوشنبه 30 بهمن 1385 ساعت 08:44 ق.ظ

اقا شیعه کدوم انقلاب دلت خوشه چیز های خوب بخون بیخیال متون مذهبی

الهه جمعه 4 اسفند 1385 ساعت 07:46 ب.ظ http://babayebaroon.blogfa.com

آپ نمیکنید ؟

الهه سه‌شنبه 22 اسفند 1385 ساعت 06:57 ب.ظ http://babayebaroon.blogfa.com

چه هیجان انگیز !
ما منتظر گزارش هستیم هیچ جا نمیریم همین جا هستیم !

ABBAS چهارشنبه 23 اسفند 1385 ساعت 04:55 ب.ظ http://WWW.BIMAZEH.BLOGSKY.COM

salam
man shomara up kardam khoshhal misham shoma ham mano up konid .
ba arezooye movafaghiyat baraye u .


bye

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد