سلام حاج حسین! ناخدا حسین ، آخه من تو رو هنوز با همون اسم ناخدا میشناسم. تورو خدا ببخشید دیر به دیر میام، راستش این روزا سرم خیلی شلوغه ، دو جا کار میکنم تا خرج اجاره و زندگی تامین بشه ، ولی خدا رو شکر که نونمون حلاله ...
راستش از آخرین باری که دیدمت خیلی وقت میگذره. چه خبر اوضاع خوب پیش میره ؟ ما و اهالی و بقیه دوستان همیشه به یاد شما هستیم. یادش بخیر اون قدیما... بچگی هامو میگم، به خدا هر وقت قیافه مهربون و آفتاب سوخته شما یادم میاد دلم میسوزه. اون وقتها که جوون بودید هر وقت از سفر میاومدید همیشه برای من هم یه چیزی سوغاتی داشتید، نه به خاطر اینکه یتیم بودم، به خاطر اینکه حقیقتا منو هم مثل محسن پسرتون دوست داشتید...
خونتون... اون چهار دیواری کوچیک روبروی دریا ... که کلی صفا داشت...دست های چروکیدهتون که از بس تور بافته بود و سکان لنج چرخونده بود دیگه شروع به لرزیدن کرده بود...
ناخدا خیلی حرف دارم برای گفتن ، از کجا شروع کنم ؟ اصلا اومدم درد دل...
یادش بخیر اون قدیمها که با محسن همبازی بودیم. اون روز که رفته بودید لنج ناخدا کرم رو تعمیر کنید، من و محسن تورهای ماهیگیری شما رو که حکم روزی تون رو داشت با تیغ خراب کردیم... خاله مریم هم وقتی فهمید ما رو با چوب از خونه بیرون کرد ...
آهان! اون روز رو هیچوقت یادم نمیره که من و محسن رو هم با خودتون بردید روی دریا، من و محسن چند تا ماهی کوچیک گرفتیم ولی شما گفتید که این ماهی ها مال دریاست ... روزی ماهی های دیگه است ، همونطور که این ماهیها روزی ماست ... ما هم همشون رو آزاد کرده بودیم... بعد سکان لنج رو به من دادید و گفتید : زندگی اینجا کنار دریا ، نون حلال در آوردن اینجا صلاحیت میخواد، ظرفیت میخواد، اراده می خواد ... و من که غرق شادی کودکانه ام بودم نفهمیدم چی گفتید...
ناخدا ! اون روزها با اینکه خودتون محتاج بودید ولی هیچوقت از بقیه غافل نبودید...محسن همیشه یه دست لباس داشت، ولی از همه بچههای کلاس درسخون تر بود ، همیشه میگفت دوست دارم پولدار بشم تا هر چی دلم میخواد بخرم ،اولین چیزی هم که میخرم یه موتوره ...
ولی ناخدا چرا همه چیز عوض شد ؟ همه چیز به طرز وحشتناکی عوض شد ... از آخرین سفرت ، از روزی که من بزرگ شدم و رفتم دبیرستان، از روزی که دخترت زینب بزرگ شد و دیگه برقه میزد ...
همون موقع که بعد از یه ماه برگشتید، دشداشه ات عوض شده بود ! همون موقع که عقیل و قاسم و مالک برادر من و چند تا از جاشوهاتو اخراج کردی ...
مردم میگفتند ناخدا سفارش گرفته ولی تو که اهل سفارش نبودی ناخدا ! میگفتند شیخ حسین دیگه شیخ حسین سابق نیست ولی من خودم ازت شنیدم که نباید حرف های بی ربط مردم رو به پای یه آدم خوب نوشت ...
محسن میگفت بابام پولدار شده ، همین روزها است که بریم دبی برای همیشه ... دیگه مثل سابق درس نمیخوند ، هر روز یه عالمه پول خرج میکرد، دوست های جدید پیدا کرده بود ...
ناخدا ! اون روز که خونتون رو عوض کردی و یه خونه دوطبقه خریدی، اون روز که خاله مریم با اشک و گریه رفت، اون روز میخواستم یه چیزی ازت بپرسم ولی ترسیدم ...
دیگه محسن رو فقط توی مدرسه میدیدم تا اینکه مدرسه محسن رو هم عوض کردی ...
گاه گداری محسن رو میدیدم ، شنیدم که براش از اونر آب یه موتور خوشگل آوردی ... برای زینب هم لباس هندی و عربی آوردی ...ناخدای ماهیگیر !
آخر سال محسن که میخواستم مدرکمو بگیرم محسن رو دیدم، از دیدن هم خیلی خوشحال شدیم، گفت که اومدم پروندمو برای همیشه بگیرم و بریم تهران ، گفتم تهران ؟
دیگه ندیدمش ... دیگه ندیدمتون ... خاله مریم، زینب که تا دیروز تو سر و کله هم میزدیم...
ناخدا میخواستم اون روز به محسن یه چیزی بگم ولی ترسیدم ...
ناخدا شنیدم لنجتو عوض کردی و به جاش تو تا لنج و دوتا وانت خریدی ... مگه تو چقدر پول داشتی ؟ همه داراییت یه لنج کوچیک زوار در رفته بود که بهت ارث رسیده بود و باهاش ماهی میگرفتی و میفروختی تا خرج زندگیت تامین بشه. سفارش کجا ؟ موتور کجا ؟ تهران کجا ؟
ناخدا ! دلم خیلی حرف داره ...چند سال گذشت اما هنوز نتونسته بودم شما و خونوادتون رو فراموش کنم ... هنوز نتونسته بودم زینب رو فراموش کنم ... اون نگاه آخرش رو ...
سالها گذشت ... توی یکنواختی زندگی بودم ...هنرستان رو تموم کرده بودم و برای اینکه خرج زندگی در بیاد توی یه مغازه مشغول به کار بودم یکی اومد با من و من بهم خبر داد که ناخدا و خونوادش برگشتند اما نگفت چرا ...
دیوونه شدم. نمیدونم چطوری خودمو رسوندم خونتون، نوی راه پر کشیدم از خوشحالی ، زار میزدم از گریه ... وقتی رسیدم سر کوچتون اولین چیزی که دیدم یه دیوار گنده پر از پارچه های سیاه ... جناب آقای .... درگذشت همسر گرامیتان را ...
نفهمیدم چی شده ... چشام سیاهی رفت... یهو در خونه باز شد و محسن اومد بیرون ، بزرگ و تپل شده بود، سر تا پا سیاه پوش، بغلش کردم و هر چی عقده داشتم خالی کردم ... خیلی گریه کرد ... بعدش میخواستم یه چیزی بهش یگم اما گفتم حالا وقتش نیست ...
ناخدا حسین ! بعد از مدتها دیدمت ! اول نشناختمت ! اولیل دشداشه داشتی که بوی گلاب و کافور میداد ، حالا کت و شلوار ! اون قدیما خیلی لاغر بودی عین عکس بابام، ولی حالا یه شکم گنده، موهای رنگ کرده ... وقتی حرف زدی تازه فهمیدم دندونهای طلات رو برداشتی به جاش یه سری کامل دندون مصنوعی کاشتی ... میخواستم اونجا یه چیزی بهت بگم ، اما حرفم رو خوردم ...
ناخدا ! اونروز یه بار دیگه هم چشام سیاهی رفت ... وقتی که زینب رو دیدم ، پوست سفید، چشمهای عسلی ، گونههای عمل کرده ، مانتو بلند و شال سیاه ... خوشگل بود !همراه شوهرش ! یه آقای شیک پوش و جوون ... تازه وقتی صداش کرد فهمیدم زینب اسمشو عوض کرده گذاشته زیبا !
ناخدا ! ناخدا! ناخدا! اگه بدونی اون لحظه چی کشیدم ...
ناخدا وقتی بعد از چهلم اون همه غذای دست نخورده رو ریختند بیرون یاد اون روزی افتادم که با خاله مریم و محسن و زینب سر یه سفره ماهی برشته میخوردیم ...
بعد از اون همتون رفتید و آسمون همون رنگی شد که دیروز بود ، من موندم و خاله مریم گوشه قبرستون و یه عالمه حرف ... چقدر این موجود رو دوست داشتم ...
ناخدا ! وقتی شنیدم یه محموله ازت گرفتند و سی میلیون جریمت کردند زیاد تعجب نکردم، حتی وقتی شنیدم که فردای همون روز محموله رو آزاد کردید ...
سالها گذشت ... محسن از جاهای مختلف دنیا برام کارت پستال میفرستاد، به آرزوش رسیده بود، می گفت یه کار نون و آبدار پیدا کرده، گاهی هم گله و شکایت میکرد، گاهی هم از زیبا میگفت که بچه اش داره بزرگ میشه ... میگفت ناراحتی قلبی داری ناخدا ! میگفت حاجی شدی ! هرچند که همه اهل محل قبل از اون حاجی صدات میکردند !
ناخدا! وقتی شنیدم محسن رو دستگیر کردند شوکه شدم! به جرم انتقال مواد مخدر توی کویت گرفته بودنش! خدایا .... عکسش رو هم توی یه روزنامه خارجی چاپ کرده بودند ! یه عکس رادیو لوژی از شکمش که سه تا چیز لوله مانند توش بود ! پلیس بین المللی دنبالش بوده تا اینکه توی فرودگاه کویت دسگیر میشه ... دادگاهش خیلی زود تشکیل شد و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد ...
ناخدا می خواستم داد بزنم یه چیزی بگم اما ...
وقتی نتونستی از زندون درش بیاری خیلی شکسته شدی ... اونجا بود که سکته کردی ... آخه اونجا که ایران نبود ناخدا ! اونجا مجازات مواد مخدر خیلی زیاد بود ...
بعد از اون ماجرا زیبا هم با شوهرش برای همیشه رفت آمریکا .... و .... همین .....
ناخدا ... ناخدا ... ناخدا حسین ...
حالا که کنارت نشستم میخوام حرفی که سالها تو دلم بوده بگم ... میخوام داد بزنم ! نعره بزنم تا همه بشنوند ....
ناخدا ! میخوام بگم زندگی کردن اینجا کنار دریا، نون حلال در آوردن و اصالت خودتو حفظ کردن صلاحیت می خواد، ظرفیت میخواد ، اراده میخواد ...
ناخدا! همیشه برام همون ناخدای قدیمی هستی .... ببخشید که سرتو درد آوردم. این حرفها رو باید بهت میگفتم، ولی خوب ، یاد آوری از گذشته همیشه ناراحت کننده است ...
این فاتحه آخری رو هم برات میخونم و دیگه زحمت رو کم میکنم ... بسم ا... الرحمن الرحیم .... الحمدل... رب العالمین ...
سلام ........چرا اینقدر طولانی نوشتی بابا داستان دنباله دارم خوب چیزیه:)
من از ادبیات به قول شما بندر چیزی نمی دونستم ... تا وقتی کتابهای منیرو روانی پور رو خوندم .. وخصوصا مجموعه ی « کنیزو » ... جالبه همتون همه ی کتابون و نوشته هاتون بوی دریا میده ... بوی ماهی ... بوی بندر ...
بله کا . بندر یه زمونی صفا ایشسته...
زیبا بود
منو به خاطر اینکه اونروز نیومدم ببخشید
سلام . نوشته ها و جمله بندی هات خیلی جالب و خوندنیه ... چه به من لینک بدی وچه لینک ندی ... تا فردا پسفردا من به شما لینک میدم ... امیدوارم موفق باشی.
سلام . . . خوبی . . . مطلب جالبی بود . . . راستی . . . منم آپدیت کردم . . . منتظرم . . . موفق باشی . . . . آزاد
خیلی خوشم اومد عالی بود
آقا دستت درد نکنه عکس پانارمای خوبی گرفتی. در ضمن نوشته ناخدا حسین هم با حال بود.
نمیدونم چی بگم !!!