بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

اندر حکایت دانشگاه هرمزگان

امروز برای انجام کاری رفتم دانشگاه هرمزگان. موقع ثبت نام بود و شلوغ. دانشگاه هرمزگان فعالیت های جنبی زیادی داره که همشون هم به شدت مفید هستند. چند جور کانون مختلف و چند تا نشریه دارند که خیلی فعال هستند. ولی تنها چیزی که ممکنه یه مقدار توی ذوق بزنه راهروهای پیچ در پیچ و فضای بسته شه ، که البته اون هم به مرور بهش عادت می کنی. البته توش خیلی خنکه و خواب آوره ، بعضی جاهاش احساسات نامرئی آدم رو برمی انگیزه و ... بگذریم‌!!  ولی خداییش هیچی دانشگاه آزاد خودمون نمیشه ! ماه !
اونجا توی دست و پا یکی از نشریه های دانشجویی رو دیدم روی زمین افتاده ، از بی حوصلگی ورداشتم و ورق زدم که یه مطلب طنز دیدم کلی حال کردم ، بابا این برو بچه‌های دانشگاه هرمزگان هم یه مقادیری قابل توجهی باحال تشریف دارند ! بدم نیومد بنویسمش :
اندر حکایت دانشگاه هرمزگان :
روزی خواجه ما به دانشگاه هرمزگان شدی، پس به میدان دارایی شدی، آنجا که زیتون رفتگان ار آن باز همی گشتی و به سرویس دانشگاه شدندی ، سرویس شلوغ بودی و راننده پیوسته دختران و پسران سوار می کردی تا جایی که مماس بازار شدی و هیچ جای سوزن انداختن در آن نبودی و از آن جهت که تابستان بودی هوا بسیار گرم بودی که خواجه ما گمان کردی که کوره آجر پزی باشد و پیوسته عرق می کردی و به بغل دستی همی خوردی که هیچکس رضایت نداشتی.
مدتی بگذشت تا اتوبوس از شهر خارج شدی و به بیابانی رسیدی که شوره زار بودی و هیچ سرسبزی در آن نبودی جز درختان شوره زار و که اشتران و خران و روباهان و سگان در آن بودندی و از اشتران و خران و روباهان و سگان که بگذشتیم دیگر هیچ نبودی تا ساختمانی در دور دستها نمایان شدی که اگر سرویس نبودی هیچ موجود زنده‌ای در آن یارای حیات نبودی و آن ساختمان دور دست دانشگاه هرمزگان نام داشتی و در آن بسیار آدم بودی که در آن بیابان بودندی و از تمدن در آن هیچ نبودی جز آبگرمکن خورشیدی که گروه مکانیک ساخته بودی !
خواجه ما به سمت ساختمان آموزشی برفتی و در آنجا بسیار سگ در دانشگاه بودی که خواجه ما را تا کلاسها همراهی کردی و خواجه خواستی به یکی از کلاسها گام نهد که بدیدی دو دانشجوی همکلاسی باهم در آن کلاس باشند و جزوه رد و بدل کنند و کتاب پیش رویشان باشد و از هر چیز سخن بگویند به جز درس ! آنکه پسر بود به اینکه دختر بود نگاه های آنچنانی کند و این یک به آن یک نگاه های این چنینی !
عده‌ای خواجه ما بدیدند و او را بشناختندی و او را به خوابگاه بردندی و از غذای سلف هر آنچه بودی و آن مینی بوس جیمبو بیاوردی ، به او بدادندی که بدان غذای غذای سلف خواجه ما را اسهالی عظیم پدید آمدی که به دقیقه‌ای هر آنجه در خوابگاه خوردندی و آنچه پیش از آن نیز خورده بودی از وی خارج شدی. در آن سرویس بهداشتی چون خواجه ما قصد تطهیر بنمودی هیچ آب نبودی و ساعتی در آن حال فجیع بودی تا آب بیاوردند و از آن مصیبت خلاص شدی !
خواجه ما که چنین بدیدی قصد خروج از خوابگاه کردی و هیچ مینی بوس نیافتی تا اینکه ...
و این داستان همچنان ادامه دارد ... !