امروز برای انجام کاری رفتم دانشگاه هرمزگان. موقع ثبت نام بود و شلوغ. دانشگاه هرمزگان فعالیت های جنبی زیادی داره که همشون هم به شدت مفید هستند. چند جور کانون مختلف و چند تا نشریه دارند که خیلی فعال هستند. ولی تنها چیزی که ممکنه یه مقدار توی ذوق بزنه راهروهای پیچ در پیچ و فضای بسته شه ، که البته اون هم به مرور بهش عادت می کنی. البته توش خیلی خنکه و خواب آوره ، بعضی جاهاش احساسات نامرئی آدم رو برمی انگیزه و ... بگذریم!! ولی خداییش هیچی دانشگاه آزاد خودمون نمیشه ! ماه !
اونجا توی دست و پا یکی از نشریه های دانشجویی رو دیدم روی زمین افتاده ، از بی حوصلگی ورداشتم و ورق زدم که یه مطلب طنز دیدم کلی حال کردم ، بابا این برو بچههای دانشگاه هرمزگان هم یه مقادیری قابل توجهی باحال تشریف دارند ! بدم نیومد بنویسمش :
اندر حکایت دانشگاه هرمزگان :
روزی خواجه ما به دانشگاه هرمزگان شدی، پس به میدان دارایی شدی، آنجا که زیتون رفتگان ار آن باز همی گشتی و به سرویس دانشگاه شدندی ، سرویس شلوغ بودی و راننده پیوسته دختران و پسران سوار می کردی تا جایی که مماس بازار شدی و هیچ جای سوزن انداختن در آن نبودی و از آن جهت که تابستان بودی هوا بسیار گرم بودی که خواجه ما گمان کردی که کوره آجر پزی باشد و پیوسته عرق می کردی و به بغل دستی همی خوردی که هیچکس رضایت نداشتی.
مدتی بگذشت تا اتوبوس از شهر خارج شدی و به بیابانی رسیدی که شوره زار بودی و هیچ سرسبزی در آن نبودی جز درختان شوره زار و که اشتران و خران و روباهان و سگان در آن بودندی و از اشتران و خران و روباهان و سگان که بگذشتیم دیگر هیچ نبودی تا ساختمانی در دور دستها نمایان شدی که اگر سرویس نبودی هیچ موجود زندهای در آن یارای حیات نبودی و آن ساختمان دور دست دانشگاه هرمزگان نام داشتی و در آن بسیار آدم بودی که در آن بیابان بودندی و از تمدن در آن هیچ نبودی جز آبگرمکن خورشیدی که گروه مکانیک ساخته بودی !
خواجه ما به سمت ساختمان آموزشی برفتی و در آنجا بسیار سگ در دانشگاه بودی که خواجه ما را تا کلاسها همراهی کردی و خواجه خواستی به یکی از کلاسها گام نهد که بدیدی دو دانشجوی همکلاسی باهم در آن کلاس باشند و جزوه رد و بدل کنند و کتاب پیش رویشان باشد و از هر چیز سخن بگویند به جز درس ! آنکه پسر بود به اینکه دختر بود نگاه های آنچنانی کند و این یک به آن یک نگاه های این چنینی !
عدهای خواجه ما بدیدند و او را بشناختندی و او را به خوابگاه بردندی و از غذای سلف هر آنچه بودی و آن مینی بوس جیمبو بیاوردی ، به او بدادندی که بدان غذای غذای سلف خواجه ما را اسهالی عظیم پدید آمدی که به دقیقهای هر آنجه در خوابگاه خوردندی و آنچه پیش از آن نیز خورده بودی از وی خارج شدی. در آن سرویس بهداشتی چون خواجه ما قصد تطهیر بنمودی هیچ آب نبودی و ساعتی در آن حال فجیع بودی تا آب بیاوردند و از آن مصیبت خلاص شدی !
خواجه ما که چنین بدیدی قصد خروج از خوابگاه کردی و هیچ مینی بوس نیافتی تا اینکه ...
و این داستان همچنان ادامه دارد ... !
میگما خوب شد که اونورا رفتی !
وگرنه !
الخ
من میرم همین فردا انصراف میدم!
سلام . ای بابا تو به این می گی طنز . صبر کن ...
درود بر شما
بازگشایی تارنگار شما را تبریک میگویم
شادمانم از آشنایی با شما
سلام
داستان جالبی بود. برای خواندن ادامه آن حتما دوباره سر می زنم.
داستان های طنز معمولا یک انتقاد به همراه دارند. دانشگاه هرمزگان یعنی اینقدر وضعش خراب است؟
سلام بعد از یه مدت خفن اومدم به زودی أپ دیت می کنم
خیلی جالب بود واقعا همینطوره.....
اگه زهرا انصراف بده منم انصراف میدمD:
عجب لوگوی باصفائی!!!