بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

.Lick the blue sky, I'm not your fool


زنجیر رو برداشتم و در بزرگ آهنی رو هل دادم و رفتم داخل. حیاط بزرگ مدرسه با اون آفتاب سوزان ساعت 5/3 بعد از ظهر بد جوری توی ذوق می زد. چند تا پسر کوچولو داشتند با توپ پلاستیکی بازی می کردند. قیافه شون داد می زد که کلاس اولی هستند، لباسهای فرم سفید و سیاه، شلختگی، و حرف زدنشون که انگار تازه زبون باز کرده اند! در رو می بستم که یکیشون متوجه شد و با دو اومد کمک کنه. با صدای بلند گفت سلام! گفتم سلام پسر گل! تپل بود اما نه در حدی که بشه گفت خیکی. یه لنگه در رو گرفت و شروع کرد به هل دادن، من رو متوجه اشتباهم کرد و گفت که اول این یکی رو باید ببندی! در که بسته شد دوید رفت سراغ بازی. توی آفتاب داغ حسابی عرق کرده بودند، صورت هاشون سرخ و ماسیده بود! با چه انرژی این طرف و اون طرف می دویدند! یهو رفتم تو فکر... یاد دوران دبستان خودم افتادم. از روز اول مدرسه که رسما چیزی یادم نمیاد، اما ...


فلاش بک...


کامیرا : مدرسه... کلاس ... زنگ! کابوس مشقهای شب! خانم معلم کلاس اول ما خیلی با کلاس بود. چون اون موقع یه ماشین خارجی سفید رنگ داشت و همیشه هم اون رو گوشه مدرسه پارک می کرد. الان هم اگه برم همون مدرسه می تونم بگم دقیقا کجا! تنها چیزی که ازش یادمه اسمش هست. و اینکه تپل و قد کوتاه بود و دیگه اینکه اینقدر مهربون بود که بعد از عید به خاطر سال نو بدون استثنا همه بچه های کلاس رو بوسید! یه روز صبح وسط کلاس گفتند فلانی با وسایلش بیاد باباش بیرون منتظره. منم اومدم بیرون و برای همیشه از اون مدرسه رفتم... و دیگر هیچ ...


مصطفی : وقتی ازش در مورد دوران دبستان می پرسم چشمهاش برقی می زنه و با لبخند می گه: یادش بخیر! بی رودرواسی دوران دبستان بهترین دوران دوستی بود. چون بهترین دوست هام رو توی اون دوران داشتم. یادمه روز اول که رفتیم کلاس خانم معلم بهمون گفت: بچه هایی که بغل دست هم روی یه نیمکت می شینند، تا ابد باهم دوست می مونند! اون موقع نفهمیدیم چی گفت یا اگه فهمیدم باور نکردم. اما الان که نگاه می کنم می بینم بهترین دوستهام همونایی هستند که از دوران ابتدایی و راهنمایی برام باقی موندند! یکی یکی اسمها شون رو می گه ...


محسن : از دوران ابتدایی چی یادت میاد؟ _ دوران ابتدایی؟ چی باید یادم بیاد؟ کلاس سوم بودیم یه روز دیر رفتیم مدرسه. مدیر با خط کش چوبی اومد سراغمون. اسمش آقای رئیسی بود. هممون رو پشت در کلاس ردیف کرد و با لبه خط کش اونقدر کوبید تو دستمون که گریه مون گرفت... خانم معلم هم از لای در داشت نگاه می کرد. اون لحظه خیلی برام سخت گذشت... _ کی ؟ وقتی داشتی کتک می خوردی؟ _ نه. وقتی خانم معلم داشت نگاه می کرد! از اون موقع به بعد از هر چی آدم که فامیلش رئیسی باشه بدم میاد!


آرش: روز اول مدرسه همه کلاس ها خانم معلم داشتند، ما آقا معلم! اینقدر می ترسیدیم ازش! یه آقای جوون و شیک پوش که ریش داشت و هر روز عطر تندی می زد و کفش هاش همیشه تمیز بود و تازه وقتی راه می رفت تق تق صدا می داد! هر وقت بوی عطرش به مشامم می خورد دلهره می گرفتم! اما اونقدر مهربون و خوش رفتار بود! به طرز وحشتناکی بچه ها رو دوست داشت. همه بچه ها رو به اسم صدا می کرد. گذشت ... اونقدر رفتارش خوب بود که چیزی نگذشت باهاش صمیمی شدیم و بهش عادت کردیم. آخرای سال بود که انتقالی گرفت، وقتی برای خداحافظی اومد سر کلاس همه بچه ها گریه کردند! رفت و به جاش یه خانم معلم اومد! ... هنوز هم هر وقت اون بوی عطر به مشامم می رسه دلهره می گیرم!


سپهر : چی؟ عشق؟ اونم تو دوران دبستان؟ ها ها ! کلاس پنجم که بودم یه خانم جوون بود که به کلاس دومی ها درس می داد. لاغر بود و پوست سفیدی داشت. خیلی ساکت و سر به زیر بود. یه روز از دفتر اومد بیرون، کسی دور و بر نبود. بهش سلام کردم. اونم اومد نزدیک، خم شد و صورتم رو نوازش کرد، توی چشمهام نگاه کرد و گفت: سلام به روی ماهت! خیلی خجالت کشیدم. از اون روز به بعد ... الان هم که فکرشو می کنم ته دلم یه کم می لرزه!


.....................................................


به خودم میام. جلوی دفتر مدرسه دو زن با لباس بندری ایستادند. یکیشون انگار خیلی عصبانیه. دست پسر هفت ساله اش رو گرفته و  دست دیگه اش هم یه پوشه است، گویا پرونده پسرش. بد و بی راه می گفت به مدیر و مدرسه و ... مثل اینکه جا پر شده بود و پسرش رو راه نداده بودند. از یه پسر افغانی حرف می زد که توی کلاس بوده و عصبانی بود که چرا پسر اون نباید توی کلاس درس باشه، به لهجه اش نمی خورد بندری باشه. حدس زدم اهل محله نخل ناخدا باشه.*


بچه ها دیگه وسط حیاط نیستند، توپ پلاستیکی گوشه حیاط افتاده. اولین باره که اینقدر دقیق به دوران بچگی ام فکر می کنم. احساس می کنم چیزی داره من رو می بلعه. هر وقت به گذشته فکر می کنم این احساس بهم دست می ده. با خودم فکر می کنم، می بینم سالهاست ناخودآگاه همه چیزم رو دارم فدا می کنم. فدای چیزی به اسم "آینده". سمفونی غم انگیزیه این آینده! در واقع "گذشته" ای که هنوز نیومده. فعلا بیست و چند سال از عمرم گذشه.  راستی ... چقدر زود دیر شد!

نظرات 28 + ارسال نظر
عبدالحسین دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 01:08 ق.ظ http://mahdisma.blogsky.com

اول.یاد کلاس لول خودم افتادم.یادش بخیر کلاس اول تو یه مدرسه دخترانه بودیم .فقط کلاس اولیها.یه روز یکی از بچه های کلاس یه دختر رو بوسید وفرار کرد بیرون مدرسه.من نبودم به خدا

پرومته دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 02:11 ق.ظ http://promete.blogsky.com

من روز اول مدرسه دعوا کردم و اونقدر از یه کلاس سومی کتک خوردم که هیچوقت فراموشش نمی کنم
منم یه دوست داشتم که خیلی دلش واسه یه معلم می لرزید ظاهرا از این آدما تو هر مدرسه یه دونه پیا می شه

دوره گرد دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 02:34 ق.ظ http://zirezamin.persianblog.com

منم روز اول مدرسه یادم نمیاد.
ولی بدجوری دلم واسه مدرسه رفتن تنگ شده.

پری کوچولوی غمگین دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 03:08 ق.ظ http://elbra-nothing.persianblog.com

دلتون آب که هنوز اونقدر بزرگ نشدم که دوران مدرسه رفتنم برام مثل خاطره یا خواب باشه خوش به حال خودم که هنوز دارم حالشو میبرم......ولی خودمونیم همیشه فکر میکنم بچه های بندر بیشتر از دوران تحصیلشون لذت می برن چون تنها تفریح و دلخوشیمون تقریبا همینه

مریم دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 09:01 ق.ظ http://tardeed.blogspot.com

روز اول مدرسه... یادم نمیاد. دوستای دوران دبستان رو هم اصلا یادم نیست. حتی اسم کسی رو که کنارم می‌نشست.
فقط یادمه معلممون همیشه مریض بود و یه پاش ایران بود یه پاش خارج و مدام مثل آواره ها کوله به دوش این کلاس و اون کلاس می شدیم. معلم مهربونی بود . فقط یه عیب بزرگ داشت بلد نبود بین بچه ها عدالت رو برقرار کنه .
چقدر زود گذشت.

سینگو دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 09:17 ق.ظ http://singo.blogsky.com

دوران مدرسه یکی از بهترین دوران زندگی منه .......هیچ وقت فراموش نمی شه....

صبرا دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 10:35 ق.ظ http://sabra.blogsky.com

کامیرای عزیز !! دبستان من پر از آدمای دروغگو و حقه باز بود . معلم کلاس دومم سیگاری بود . و معلم کلاس پنجمم عصبی ... ولی هیچ چیزی باعث نمی شه بگم تو دبستان حسابی به من خوش نگذشت . من با کفش های صورتی و مقنعه سفید مثل یه مارمولک فسقلی و بلا بودم.

من دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 01:39 ب.ظ

کدوم مدرسه؟!!!
پرومته... دست اون کلاس سومیه درد نکنه!
صبرا... ما بیشتر! وقتی معلم کلاس پنجمم واسه انتخابات مجلس کاندید شد هر کی رو می دیدم می گفتم جون مادرت بهش رای نده.. حیف که حق رای نداشتم وگرنه می رفتم بهش رای نمی دادم دلم خنک شه!

فاطمه دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 03:18 ب.ظ http://famo.persianblog.com

بیا به جای من برو مدرسه تو که اینقدر دلت تنگ شده کلی م دعات میکنم به خدا... ولی خداییش هیچ جایی مثل مدرسه نمیشه البته به استثنای درساشD:

فاطمه دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 03:24 ب.ظ http://famo.persianblog.com

راستی من فکر می کنم دوران دبیرستان یه چیز دیگه ای باشه ...

سیاورشن دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 05:03 ب.ظ http://siavarshan.blogsky.com/

سلام ...ووستا زنگ آخر کارت امه !!!

مرجان دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 06:33 ب.ظ

حالا می‌فهمم که حق داشتم که تو کمد قایم بشم و بعد از کلی کتک کاری برم مدرسه.اوون موقع شعورم بیشتر بود.روز اول مدرسه بعد از کلی گشتن مامانم منو تو کمد پیدا کرد وقتی از کتک زدن خسته شد من با زن عموم رفتم مدرسه که اوون طرف خیابون وایساد گفت خودت برو هر وقت رسیدی اوون ور خیابوون دسته تو تکوون بده.وقتی رسیدم مدرسه گلای گلایول و به بچه‌ها داده بودن دیگه بچه ها داشتن می رفتن خونه به منم یه گل گلایول دادن یعنی اغاز مرگ.

هادی دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 11:31 ب.ظ http://abed.blogsky.com

ممنون از مهرت
قربانت

تنها دوشنبه 4 مهر 1384 ساعت 11:36 ب.ظ http://khod.blogfa.com/

من هیچ وقت کلاس اول رو یادم نمیره فکر کنم زمان جنگ بود ..من در روستایی از توابع حاجی آباد درس رو شروع کردم ..معلممان را خیلی دوست داشتیم ..یادمه معلمم که اسمش جعفر بود خیلی به ما لطف می کرد ..اون دوران کمتر بچه ای بود که صبحها با خوردن صبحانه به مدرسه میومد..معلم نازنین ما هر صبح ..باور کنید بغض نمیگذاره بنویسم ..اما باید تمومش کنم...هر روز صبح قبل از شروع کلاس برایمان نان و برنج می آورد و ما نیز با شتاب و ولع خاصی نان و برنج را می بلعیدیم..آنوقت جان می گرفتیم و معلم نیز شروع به درس دادن می کرد حالا دیگه معلم عزیز ما در این دنیا نیست...بله جعفر سال بعد عازم جنگ شد و در جبهه به درجه رفیع شهادت رسید ..یادش همیشه در دل من هست و هرگز فراموشش نمی کنم....خاطره سال اول دبستان من اصلا فراموش شدنی نیست.........

ایمان سه‌شنبه 5 مهر 1384 ساعت 10:16 ب.ظ http://mehregan-band.blogfa.com

سلام
مرسی از لطفتون ..
الان فکر میکنم بتونید تو وبلاگه ما اون چیزی که میخواستین بدونین رو متوجه بشین .
قدمتون رو چشم ما مهرگانی هاست ..

محمو سه‌شنبه 5 مهر 1384 ساعت 10:57 ب.ظ

محمود سه‌شنبه 5 مهر 1384 ساعت 11:10 ب.ظ http://edalatali.blogfa.com

سلام دوست من
وبلاگ جالبی دارین
من بعد از مدتهای مدید آپ کردم خوشحال میشم اگه بهم
سری بزنی

نقابدار چهارشنبه 6 مهر 1384 ساعت 02:23 ق.ظ http://masking.blogsky.com

مدرسه ها وا شده /خاک بر سر ما شده

صبرا چهارشنبه 6 مهر 1384 ساعت 09:41 ق.ظ http://sabra.blogsky.com

فریاد صبر بالاخره بروز شد . به من هم چیزی نگفت .

بابک چهارشنبه 6 مهر 1384 ساعت 11:07 ق.ظ http://vladimir.blogfa.com

سلام.... من فکر می‌کردم که تو یک وبلاگ شخصی شعری که نوشته یا هرچیزی متعلق به نویسنده همون وبلاگ هست، البته بجز نوشته‌هایی که خوب اسم شخص نویسنده اون ذکر میشه..... از لطفت هم بابت نطر ممنون... خرمی و سبزی آرزویی بی‌پایان برای شماست

علی اکسیر چهارشنبه 6 مهر 1384 ساعت 06:13 ب.ظ http://eksir.blogfa.com

بوی یار مهربان آید همی خیلی دوست داشتم همه بدور از عقاد شخصی واقعیت های تئاتر استان را بنویسند اما گویا .....بهر حال مرسی که نوشته ای.....

حامی جمعه 8 مهر 1384 ساعت 10:03 ب.ظ http://hami.blogfa.com

سلام من امده امبه روزش کن و به من سر بزن

[ بدون نام ] شنبه 9 مهر 1384 ساعت 12:08 ب.ظ http://bandariha.blogsky.com

متاسفانه فعلا نمی تونم به روز شم .میل خودم هم نوشتم می تونی اد کنی. بای

قاصدک شنبه 9 مهر 1384 ساعت 03:13 ب.ظ http://payizan.blogsky.com

سلام کامیرا
کلاس اول ابتدایی وای یادش بخیر اون روزها چه روزهایی داشتیم معلم کلاس اول که خیلی ازش می ترسیدم دوستم که هنوزم باهاش از اون زمان قهرم دیگه ندیدمش که باهاشون اشتی کنم:D یادش بخیر
خوش باشی

علی اکسیر شنبه 9 مهر 1384 ساعت 05:20 ب.ظ http://eksir.blogfa.com

سلام مطلب جدید نداری مگه ......تا بعد

[ بدون نام ] شنبه 9 مهر 1384 ساعت 10:25 ب.ظ http://salamanca.blogfa.com

بیا با من

امیر یکشنبه 10 مهر 1384 ساعت 09:47 ق.ظ http://kargahhonar.blogsky.com

درحالی که فلاش بکت را میخواندم ناگهان به گذشته دور خودم پرت شدم به سختی ازش در اومدم تابرات کامنت بذارم . جالب بود صادق جان . اگر به کارگاه ما هم سر بزنی و ایده هاتو در مورد معضلات شهر و وظایف و نواقص و دیگرچیزهای نهادهای مربوطه بگویی ، در این حرکت خیلی کمکم کرده ای . در مخیله ام چیزایی رو می پرورانم . هرچه که در سر تو هم میگذره ممکنه جالب و بااهمیت باشه . پس برایم بگو . متشکرم

حامی یکشنبه 10 مهر 1384 ساعت 04:17 ب.ظ http://hami.blogfa.com

سلام به روزم با خبر های داغ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد