بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

بندرعباس سیتی

نگاه روزانه من به شهر بندرعباس و هرمزگان - بندرعباس سیتی

خونه خالی

گفتم : برای اطمینان اول آیفون رو بزن اگه کسی جواب نداد اونوقت با کلید باز کن ... کلید رو بهش دادم ...
گفت : مگه تو نمیای ؟
گفتم : نه دیگه ، مگه نمی بینی ؟ کلاس دارم ...
گفت : بابا ول کن تو هم ا..............ه ... بچه سوسول ... همه کلاس ها رو می خواد بره ...
اون یکی هم خندید و گفت : بی خیال بابا ... حالا ما این همه کلاس رفتیم چی شد ؟ آخرش همینی شدیم که می بینی ، در به در دنبال آش خوری ...
گفتم : ای بابا شما چرا پیله کردید به من ؟ خونه خالی می خواستید که من هم براتون جور کردم .
اولی گفت : ولی از اول قرار بود با هم باشیم مگه نه ؟
یه نگاه به پلاستیک زرد تو دستش که یه بطری کوچیک از توش خود نمایی می کرد انداختم و گفتم : آره .. خوب نشد دیگه ... دست دراز کردم برای خداحافظی که گفتند : کجا ؟؟ ما که بلد نیستیم خونه رو ... لااقل بیا خونه رو نشونمون بده ...
با تعجب گفتم : ولی من با هر دوتون یکی دوبار رفتیم اونجا .. چطور بلد نیستید ؟
گقتند : ا....وووو.....ه... تو دیگه کی هستی ؟حالا یادمون رفته ... لطفا بیا نشونمون بده آقای دانشجو ... چند دقیقه دیگه با هم در خونه بودیم ... آیفون زدیم ، می دونستم این موقع جفتشون سر کارند و تا عصر هم بر نمیگردند ... در رو باز کردیم و رفتیم بالا طبقه دوم .. در خونه رو باز کردیم ... بوی رطوبت و سکوتی که تو خونه بود بیستر از هر چیز جلب توجه می کرد و معنی یه خونه خالی رو پررنگ تر می کرد ... خونه مجردی بود و کوچیک ... بطری رو گذاشت تو یخچال تا خنک بشه ، رنگش سبز بود ، خودش که میگفت خیلی عالیه و جدید هم هست .
به هر زوری بود از دستشون خلاص شدم و پای پیاده به طرف دانشگاه که ساختمون سفیدش از دور معلوم بود راه افتادم . آفتاب گرم و زننده  بود . داشتم کم کم عرق می کردم ...
نمیدونم چرا یهو دلم گرفت ؟ نگاه به  ساعت کردم ، از ۱۰ گذشته بود . تندتر رفتم و تندتر ...